من بی حسم...همین الان...یه مدتیه که بی حسم...هیچی حس نمی کنم و حتی نمی تونم حرف بزنم...تنهام...تنهایی رو دوست دارم...همیشه میخوام با خودم تنها باشم...من از خودم متنفرم...از وجود داشتن متنفرم...و لحظه شماری می کنم...ولی جراتشو ندارم...من پوچ گرام...من...خستم...فقط خیلی خستم...
من میخوام کمتر با خودم صحبت کنم...داره دیوونه می شم؟ما چی هستیم؟ خاک؟ گل؟
دنبال منه...توی خواب...دنبالم میکنه و من به کویری می رم.کویر اسونه,دلگیره,بی نشونی از زندگی,خونه های گلی خالی...دنبالمن...من فراری ام...میوفتم زندان و گریه میکنم...گریه گریه گریه...اندوه بی پایان و همیشگی.دنبالمن...حتی توی زندان...دنبال ذهن من.زندان ذهن من.
چی میبینی؟ خدارو؟ خدا تورو میبینه؟احتیاج داری خداتو با من عوض کنی؟ خدای من بزرگ نیس...اندازه خودمه...مثل خودمه...
14 سالگی بود؟گفتم خودمو میکشم و تموم...سر هیچ و پوچ...نه...نه...اتفاق بزرگی بود...من متنفرم از همه ادم ها...و اون هایی که باعث شدن روح من سیاه بشه...و از خودم متنفرم که باعث شدم روح خیلی ها سیاه بشه...و این چرخه ادامه داره اگه من باشم...؟
سکوت...کاش هیچ صدایی نباشه...کرختم...بی حس...هیچ وقت فک نمی کردم ایده ال گرا باشم...ولی فهمیدم مشکل من ایده ال گرا بودن بیش از حدم ه...همه چی در اون ایده ال ذهنی من باید بمونه و تغییر نکنه والا زجر میکشم...ناراحت میشم...عصبی...ایده ال های ذهن من خیلی عجیبه...من عجیبم...من درمان ناپذیرم...و هیچ چیزی ارضام نمیکنه...همه چی پوچه...
تاریکی لطفا...اینجا کسی نمی خواد دیده بشه.