وقتی دعوا می کنی و تمام مکالمه رو توی ذهنت دوباره تکرار میکنی...بعد شروع میکنی به کم و زیاد کردنش...نه اینجاش خوب نبود...این بهتره...اضافه می کنی...طولش می دی...و یک مشاجره اساسی هم توی ذهنت می سازی...یه مکالمه که فقط تو حرف می زنی.
چه فرقی میکنه...به هرحال تو توی ذهنت زندگی میکنی...با یک صدا.
پ.ن:تو مطب نشسته بودیم...دلم مثه سیر و سرکه می جوشید...اما قیافم خنثی بود مثه همیشه...فک نمی کنم کسی بتونه از تو چهرم بخونه حالمو...شادم یا غمگین...دکتر گف برو با مغزت صد سال دیگه زندگی کن...اثری از ام اس دیده نمی شه...اینقد شاد شدم که شروع کردم به گریه کردن...اونم کی من...فک نمی کنم کسایی که گریه منو دیده باشن از انگشتای یه دست بیشتر باشن...انگار یه بار رو از دوشت برداشته باشن...یا نه رفته باشی زیر تریلی و سالم مونده باشی بدون هیچ خراشی...احساس شادابی میکردم اما اشکم بند نمیومد...بعد از 2 سال معلوم شده بود خواهرم ام اس نداره...چه لحظه ای بود...هنوزم که یادش میوفتم بغضم میگیره از شادی...گاهی زندگی بخشنده س.حالا خیلی وقته گذشته...تو الان کانادایی و شاد,منم واست خوشحالم.