Something in the Way

سر رفتم...مغز تهی...و لازم نیست با همه خوب بود...باید همه رو مثل یه سوسک له کرد...مدت هاست دارم راه رو اشتباه می رم...و می ترسم راه درست "نبودن" باشه...

سال ها نبودم...نه خودم...نه بین اطرافیانم...این خود واقعیم نبوده و این مثه خوره توی ذهنمه...یک چیزی هست این وسط ها...

خستم...چرا مردها نمی تونن گریه کنن؟ چرا نمی تونم؟ از خودم چی ساختم؟ یه چیز پوشالی...که دیگه خودمم به خودم اعتقادی ندارم...نه کارها,نه رفتارها,نه فکرها...همه چیز انگار رسیده باشه به یه دیوار بدون عرض و طول...و هر طرف رو نگاه میکنی همین دیواره...نه راه عقب رفتنی وجود داره و نه امیدی به اینده...

از گذشته ت متنفری...از خودت...از وجود انسانیت...از اتفاقاتی که رخ داده...نمی تونی منطبق بشی...نه تو این نیستی...

یه چیزی این وسط ها اتفاق افتاده ,تو در عین تغییر ناپذیری تغییر کردی...

می شه نبود؟ میشه تصمیم گرفت یه روز برای همیشه نبود؟ 

می شه یه روز ,دقیقا تو اون روز خاص,همه چی تموم بشه؟

می شه دوباره شروع نشه؟فراموش بشه...تکرار نشه...انگار هیچوقت نبوده...

شاید اونروز منم از همه معذرت خواهی کردم...از همه سختی هایی که بهشون دادم و انسان هایی که نابود کردم.

می شه یه خواهشی کنم؟ من این سال های ادامه رو نمی خوام...می تونم تزریقش کنم به یکی دیگه؟البته خاطرات سال های پیش رو باید اول از صافی بگذرونم...می دونی نمی خوام کسی اندازه من از بودن زوری زجر بکشه...

شاید هم فقط خستم هان؟ شاید باید این سوسک لعنتی رو بکشم و ادامه بدم...مثل یه لارو...


دانلود

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.